بوسه با مرگ
انتظار برآورده نمی شود .
باید چند بار خودت را بالا کشیده باشی .
باید از بالا تا لحظه ، عقربه را بسته باشی به خودت .
باید بالا را با عقربه ، لاک پشت وار ، طی کرده باشی .
باید به بهانه ی صدا ، سرت را کرده باشی در لاک ات .
یاید عقربه را با خودت ، برده باشی به لاک ات .
از درونِ لاک ات تا افق ، باید چند بار رگ ات را زده باشی .
باید لاک ات را حل کرده باشی در قرص ها .
عقربه باید ثانیه هایش را پس داده باشد به فرمِ بدن ات .
بدن ات باید بی حس شده باشد .
بایدها را اگر جمع نکنی ،
اگر بی اعتنا به برآمدگی لاک ، فرم ات را به قتل ، بسته باشی .
اگر خودت را مچاله با ثانیه و عقربه و غروب ، تا انزوا کشانده باشی .
آویزان شده ی لخته ها را جایی کنار همین بالا می بینی .
می بینی سکوت چه فرقی باز کرده از وسط لاک ات تا مرگ .
دیوار اگر حذف شده باشد از لاک ات .
محتوا اگر سمی باشد .
اگر به اگرها بی اعتنا ، عبور کرده باشی
اگر سعی نکرده باشی رستگار شوی
در یک سومی که رد شده میان بیداری و خواب
اگر بیداری ات را به عبور خاطره مدیون نکرده باشی ،
اگرها می روند که جنی شوند .
اگرها می روند
جهنم را روبراهِ آنی که می گذرد قاطی کنند با ته مانده ها .
چه بخشیده باشی .
چه بخشیده شده باشی ،
غلظت ، حجم دوباره را به خاک نمی سپارد .
قرار است یک بار اتفاق بلند شود .
قرار است یک بار اتفاق سر را فرو بَرَد در لاک ات .
مرگِ بزرگ قرار است یک بار با سر تو خارج شود از فرم .
شرابی موها به سلامتی هیچ جنبنده ای ، نخورده به قوزک پا.
لاک ، رنگ متمایل به مسی اش را از سولفاته شدنِ عقربه ها نگرفته .
باید ، اگر رها شود در قسمتی از منحنی ،
استخوان رد خواهد کرد اتفاق را .
حادثه می گردد با صورت زخمی .
حادثه به طواف می زند از قیری تا خیابان که حضور را تاکید می کند .
تاکید می کند سکوت بر دست اندازها ، دل و روده را بالا آورده .
جنین می رود تا خاموشیِ یک لحظه توقف
در مجرا .
بین اضطراب و هراس ،
سر از تخمِ لاک پشت در می آوری و ساحل همین جاست .
در نقطه ای که واقعه به ظهور رسید .
در عکس ها ، جز سایه نبود دستی که نشست بر شانه .
دست به گناه اشاره می کرد .
از سر انگشتِ اشاره ، شب ، فوران می زد
بوسه با مرگ ، مقارن شد .
سَرِ پیچ ها ، خاطره را می لغزاند ، بر فواره ای که ارتفاع گرفته بود .
سَرِ غفلت ، تند تر از سر پیچ ها .
شعاع را با بوسه می رساند به دست هایی که مرتکب شدند .
شانه از دست ریخت .
موازی روزها ، گوری کنده شد به قطر تاریخ .
سر رفت در لاک و دست ، ولو شد بر فواره .
انگشت ها می پریدند در همه ی جهات
گوش تیز کن ! آنجا که گوشت را می بُرند برای بعد از مراسم به خاک سپاری .
گوشت را در هذیان می خوابانند یک شب .
گوشت برشته می شود و ناخوداگاه ، از بوسه می افتد به جان دادن .
تقصیر به گردنِ بادها می رود
تا برسد به گوش کسی که آرامگاه را برگزید .
گوشت ، سایه اش را بخشید به چاقو
و تیزی از لاله ی گوش ها زد بیرون .
غفلت را سوراخ می کنی و چند باره ایمان می آوری به قدم هایی که شوم بود .
خروج از ورود به گزنده ترین ساعات می خورَد
و بر می گردد تا نیمه اش را مقارن کند با یاد .
سرما به تک تک سلول ها رسیده بالا می رود از سری که دوباره درآمد از فواره .
دیر بود و سرنوشت
راه هایش را از زیرِ سوزنِ چرخ خیاطی بیرون کشید .
کفن ، دوخته شده بود .
کفن ، فروخته شده بود
تا تنها ، همراه باشد .
گذر از ثانیه های مصلوب ، نبض را از شریان می گیرد .
شاهرگ به قطعه های مساوی ، تقسیم شده است .
عزا می رود غسل دهد خودش را در مراسمی که تازه آغاز شده .
عزا ، به گردنِ سری که بوسه را انتخاب کرد
در شبی که مقارن با مرگ ، می چرخید و ماه اش را زیر ابر پنهان کرده بود .
ناگهان در آمد و سَرِ پیچ با مرگ ، روشن شد .
بر دست اندازها ، می لغزید خبر مرگ .
خبر مرگ ، از بالا به بلندی منتشر شد .
باد ، نیمه ای را رو کرد .
دستی که با انگشت اشاره اش افتاد از دور گردن .
خاموش در آینه ها ، از منحنی به دایره ، نوسان دارد زمان .
زمان ، با پستی و بلندی اش ، زیبایی را از فرم انداخته .
خاک ، با هذیان پخش شده بر ماه
هذیان ، گوشت را تُرد کرد
میهمان ها از سر وعده ی بشارت داده شده برخاستند
شرابی موها ، به سلامتی ، موج برداشت از قوزک پا .
شرابی موها ، پیچید دور گردن
و خفگی از نقطه ی حریق
تا آب که ریخته می شد بر خاک ، به سنگ بست رگ ها را .
موازنه با تاریکی ،
کفه ای را روبروی کفه ای تف کرد که سر با زیبایی اش می رفت تا یک عمر بخوابد .
دروغ بودند مرده ها .
دروغ بود شهادت که به اتفاق در آمد .
راز به صورت های معماگونه
چگونه شکلی را در ماه با آبله ها می آمیخت ؟
جنین به دردِ ثانیه نمی خورد .
جنین ، دلمه بسته ی خونی ست که یکسره پاشیده بر افق .
مکاشفه می رود رو به ابرهای آبستن .
کسی از عبور ماه بر کفن اش ، سر را بیرون نخواهد آورد .
موها گیر کرده لای شرابی عقربه ها .
سر در جهت حرکتِ زمین ، تکه تکه می بارد بر پشت .
نخاع ، خالی شده از زمان .
اگرها تا سرانجام ، بر ویلچر افتاده اند .
قاعده از بازی بیرون زده .
اضلاع ، در حکمِ چاقو ، بیخ گلو را گرفته اند .
جعبه ی سیاه
تاریخ ، پرواز کرد به زمانِ ماقبلِ محال .
آنجا که رشته کوه ، سُر می خورد از برف .
گیاهان تا آسمان ، کشیده شده بودند .
افق ، دور و بر خود می گشت و قیچی هنوز راز را پاره نکرده بود .
پری از کلاغ اگر می ریخت، سفید بود .
تاریخ ، پرواز کرد و میل را برد به سمتِ تیر اندازی .
انسان نبود که کمانه کرد روحش را در هکتار هکتار میل ؟
جعبه ی سیاه هنوز اختراع نشده بود .
خلبان ، پاره شد از برجِ مراقبت .
مهماندار ، از کمان رها شد .
حریرِ روی صورت اش پرواز کرد به زمانِ ماقبلِ محال .
زن میانِ رشته کوه ها ، گلدوزی می کرد .
زن ، دور یقه ها ، را با راز ، گرد ، می دوخت
تاریخ ، درِ کمد را باز کرد .
بر رگال ، پیراهن ها ، سفید ، کشیده شده بود تا غروب
محال خالی بود از چمدان .
محال خالی بود از مسافران .
محال ، مرگِ زنی بود که با سنگ دوزی دورِ گردن اش ، نشست کف اقیانوس .
زن ، تا ما قبلِ محال ، بال زده بود
برجِ مراقبت اعلام نکرد چند هزار پا می تواند پیش روی کند .
خلبان نبود که رستگاری را در پمپ بنزین ها ، جستجو می کرد ؟
خلبان ، میانِ محال و غیاب ، توقف کرد .
آتش رسید به باله ها .
بر درِ خروجی ، کلاغ ، سیاه شد .
کلاغ از پر ، سقوط کرد و قیچی افتاد به دستِ انسان .
رشته کوه افتاد به دستِ انسان .
دست انسان ، چمدان را برداشت و از همه ی کوپه ها خالی شد .
پر می بارید بر غروب .
پر می بارید بر هکتار هکتار میل .
پر در آورده بود مرگ .
پر درآورده بود جعبه ی سیاه ، پس از اختراع
جعبه ی سیاه اقیانوس را پیمود تا رسید به زن
که نشسته بود با سنگ های دورِ یقه اش ، کف اقیانوس .
موج ، برداشت راز را .
موج ، راز را تزریق کرد به گردنِ زن .
موج ، جعبه ی سیاه را هل داد زیر زن .
زن
با راز
با سنگ های پیراهنش
دراز کشید در جعبه .
علت سقوط ، پاره شدنِ خلبان بود از برج مراقبت
و سپس قیچی ، گیاهان را قطع کرد از آسمان .
برف ، بر گشت به سر کوه .
انسان ، پشتِ کوه هنوز آسمان ریسمان می بافت دور و بر خود .
محال بود برسد به نقطه ای که روحش را از کمانه خارج کند .
درِ کمد باز مانده بود به سمتِ تاریخ .
کوپه ها ، بی واگن می رفتند به سمتِ معجزه .
ارتفاع تقلیل یافته بود به دهان زن .
زن برگشت به خودش گوش کند در جعبه ی سیاه .
سنگ های روی پیراهنش ، جفت و جور شده بود با رگه های راز .
محال خالی بود از سکوت .
محال خالی بود از رسیدنِ صدای زن به پشتِ کوه .
محال خالی بود از رسیدنِ صدای زن به گوش خودش .
ما قبلِ مرگ تا بال در بیاورد از هکتار هکتار میل برخاسته بود
انسان ، پشت کوه را انداخته بود بر دوش اش
انسان می رسید به قطار و خارج می شد از ریل
کلاغ سیاه شده بود کنار همه ی درهای خروجی
آغوش در آتش می سوخت
زن پرواز می کرد با چند تکه آهن پاره بر فراز برجِ مراقب
خلبان رسیده بود بالای سر اختراع
جعبه ی سیاه فرو رفت در گودال
درِ کمد بسته شد
زن هنوز آغوش گشوده بود
زن هنوز یقه های گرد می دوخت
زن هنوز ، دورِ یقه های گرد ، تاریخ دوزی می کرد
زن هنوز از محال پیاده می شد
مرگ هنوز نشسته بود بالای سر جعبه ی سیاه
کتایون ریزخراتی