شاپور چهاردهچریک
گفتم: مگر ورزشکاران نمیمیرند؟ گفت: چرا! ورزشکاران هم میمیرند، ولی سالمتر میمیرند!
حالم هیچ خوب نیست. از صبح تا حالا که ساعت چهار بعدازظهره، همینطور با خودم کلنجار می رم، که برم پیش دکتر یا نه. یبوست عجیبی دارم، که نپرس. یک هفته است که بوی خلا به دماغم نخورده. چند روز پیش که رفته بودم پیش دکتر، چند تا کپسول برای زخم معدم نوشت و چند شیاف هم برای یبوستم.
بالاخره خودم را قانع کردم، که اول کپسولهامو بخورم، بعد هم از شیافی که چند روز پیش از داروخانه گرفته بودم، و روزانه از آنها استفاده می کردم،کمک بگیرم و یک ساعت دیگه صبر کنم. اگر این اقدامات نتیجه ای ندادن، قبل از ساعت شش بعدازظهر، یعنی قبل از اینکه دکترها مطبشان را تعطیل کنند، برم پیش دکتر به اصطلاح خانوادگیام. من تنها زندگی میکنم.
دکتر خانوادگی من، یکی از دوستان دوران دانشگاهم بود. من جامعه شناسی میخواندم و او اقتصاد صنعتی. ولی عقل و شعور او مثل اینکه بیشتریا بهتر از عقل و شعور من بود. 4 ترم اقتصاد خوند، بعد دید نه، این رشتهی پولسازی نیست، ول کرد و رفت هامبورگ و اونجا شروع کرد به تحصیل در رشته طب و بعد از چند سال هم پزشک شد و برگشت به شهر خودش. من هم تحصیلات دانشگاهیام را تمام کردم و شدم راننده تاکسی. یک راننده تاکسی تحصیل کرده و دانشگاه دیده. بچه هائی که با من آمدن آلمان و درس را ول کردند و مستقیم رفتن تو بازار کار، حالا هرکدومشون چند تا تاکسی، یا مغازه و خونه دارن. من حالا بعد از اتمام دانشگاه، تازه شدم راننده تاکسی. دلم هم خوشه دانشگاه رفتم. بگدریم، بریم سراغ شیاف.
به زور از جام بلند شدم. عینک و عصام را هم گم کردم. بدون عینک هم نمیتونم دنبالشون بگردم. شاید جائی پامو بذارم روشون و از صدای شکستن شیشه عینک یا دسته عصا، پیداشون کنم.
کسیهي دواهامو برداشتم: «اووهه، چقدر قرص و کپسول توشه!«
چشمامو از هم وا میکنم، تا بهتر بتونم قرص ها و کپسولها را از هم تشخیص بدم.
اول کپسولم را خوردم. آنقدر بزرگ و دراز بود، که نزدیک بود توی گلوم گیر کنه. یک لیوان بزرگ هم آب پشتش خوردم. ولی چقدر مزه بدی میده. کپسولی که دیروز خوردم اصلا نه بو داشت، نه مزه. گفتم:«نکنه فاسد شده.«
بعد که خواستم از شیافم استفاده کنم، دیدم این شیافه، قیافهش به شیاف نمیخوره، بیشتر به کپسول شباهت داره تا شیاف. یک دفعه متوجه شدم، که دهانم واقعا بو و مزهی صابون میده. با ناراحتی از جام بلند شدم و رفتم جلوی آپارتمان همسایهام ، سخی. یک جوان پیر افغانی، که در زمان حکومت "ببرک کارمل" در آن کشور در ارتش خدمت می کرده، خودش می گفت:« سرهنگ ارتش بوده«
ما هم میگیم:« خوب، حتما بوده دیگه.«
زنگ در آپارتمانشو فشار میدم. میاد جلو در و درو باز میکنه و با لهجهي شیرین هراتی میگه:
– «آ، سلام. بیا تو.«
-« نه، ممنون، حالم هیچ خوب نیست. اومدم چیزی ازت بپرسم.«
– «میخوای ببرمت بیمارستان.«
– «نه، ممنون. فقط روی این پاکت یا کاغذ توشو بخون ببین چی نوشته، چونکه من عینکمو گم کردم وبدون عینک هم چشمم نمیبینه.«
سخی شروع می کنه به خوندن: «این شیاف برای استفاده از …«
حرفشو قطع میکنم. میگم: «ممنون، خوبه فهمیدم این شیافه. ببخشید مزاحمتون شدم. خداحافظ.«
دوباره برمیگردم به آپارتمان خودم. عارقی میزنم، که انگار یک سطل آب صابون خوردهام. حس میکنم از دهانم حباب صابون یا کف صابون بیرون میآید. پیش خودم فکر میکنم: «خوب حالا که این شیاف را خوردم، پس حتما باید این کپسول را هم …
« ای بابا، مگه میشه.«
کورمال کورمال با انگشتام کپسول را لمس میکنم. دوباره به خودم میگم: «ولی شانس آوردی که به اندازهی کپسوله بزرگ نیست.«
حالم بدتر شده. به طرف میز تلفن میرم و یک تاکسی سفارش میدم. لامصب، تاکسی اینجا چقدر گرونه. اون موقع که خودم تاکسی میروندم، میگفتم ارزونه، حالا که باید پولشو از جیب خودم بدم، میگم گرونه.
ده دقیقه بعد تاکسی جلو در خونه ایستاده و بوق میزنه. آدرس مطب دکتر را به راننده تاکسی دادم و ساکت سرجام نشستم و دهانم را بستم، که مبادا بوی شیاف یا صابون از دهانم به مشام راننده تاکسی بخوره. خدا خیرش بده، اون هم واقعا سریع و از توی کوچه پسکوچه ها منو برد مطب دکتر.
نرسیده به مطب، کرایه را حاضر کرده بودم، که فوت وقت نشه. راننده تا دم در مطب ترمز کرد، یک ده یوروئی گذاشتم کف دسش و فوری پیاده شدم. حس می کردم اسهال گرفتهام. تا رفتم توی مطب، قبل از اینکه منشی بگه:« کارت بیمه تو بده«
با خجالت گفتم:« شما اجازه بدین من اول از توالتتون استفاده کنم، چون من یک شیاف رو به جای کپسول خوردهام و با وجودیکه یک هفته بود که یبوست داشتم، حالا فکر میکنم، که اسهال گرفتهام.«
به طرف توالت میرم …
بله، گلاب تو روتون، چه اسهالی.
بعد از حدود پانزده دقیقه از توالت آمدم بیرون، حالم همچنان به هم میخوره. به منشی جریان را میگم و ازش خواهش میکنم که منو خارج از نوبت بفرسته پیش دکتر.
قبول میکنه و میگه:« برو توی اطاق معاینه شماره 2، تا دکتر بیاد.«
چند دقیقه بعد هم خود منشی اومد تو اطاق و نبض و ضربان قلب و فشارخونم را هم گرفت و رفت. همینطور پیش خودم فکر میکردم که به دکتر چی بگم.
بگم که شیاف خوردم! بهم نمیخنده! مسخرم نمیکنه!
در باز میشه و دکتر میاد تو.
بعد از سلام و احوالپرسی میگه:« شنیدم شیاف خوردی؟«
میگم: «بله آقای دکتر. ولی یبوستم خوب شده، یه چیزی هم بهتر از خوب. یعنی حالا اسهال گرفتم.«
میگه: «باید معدت رو شستشو بدم. منو می بره تو یه اطاقی که نه به دستشوئی شباهت داره، و نه به اطاق معاینه. یعنی هم میز و صندلی توشه، هم وان و دستشوئی و توالت.
میگه:« این محلول را باید بخوری.«
هنوز یه جرعه از این محلول نمی دونم چی را نخوردم که باز گلاب تو روتون، این دفعه چه تگری زدم. هر چه تو معدم بود، اومد بیرون. همونجا روی صندلی نشستم تا دکتر دوباره اومد و منو با خودش برد توی اطاقی که قبلا بودم.
گفت: «آقای … شما باید خیلی مواظب سلامتیتون باشید. شما هم ناراحتی قلبی دارید، یعنی چند بار سکته کردهاید و هم ناراحتی کمر و معده و جگر. سیگار نکشید. شما باید پیاده روی کنید،شما باید ورزش کنید.«
میگم: «آقای دکتر، مگر ورزشکاران نمیمیرند؟«
لبخندی می زنه و میگه:« چرا، اونا هم میمیرند، ولی سالمتر میمیرند.«
از اون روز به بعد تصمیم گرفتم، که دیگه ورزش هم نکنم.