نقدِ کیان آذری بر شعرِ وحید ضیایی در کتابِ « سی و سه شعر عاشقانه… »
نقدِ کیان آذری بر شعرِ وحید ضیایی در کتابِ « سی و سه شعر عاشقانه برای سیاه پشمالو »
نشرِ الکترونیکی یِ مانیها
«من»، به عنوان يك مدلول متعالی به تمامی در متن وحید ضيايی رنگ می بازد. مدلول متعالی، مفهومی ست خود بسنده و خود خاستگاه كه فرآهم آورندهی معنايی نهايی ست. برخلاف ساير مدلولها و دالها كه معنايشان براساس تمايز و نسبتمندی ميانشان حاصل می آيد، معنای مدلول متعالی از درون خودش سرچشمه می گيرد. چنين مدلولی همواره می كوشد تا در مقام يك داور نهايی و بر حق در ميان نشانهها باقی بماند. آنان كه به وجود چنين مدلولی ايمان دارند آن را ضامن معنا و هستی یِ خويش ميدانند و بر مبنای آن جهانشان را بنا ميكنند. اشياء،مفاهيم و ايدهها و نيز مردمان تنها آن هنگام در جهان «من» معنادارمی شوند كه «من» آنان را از صافی يك مدلول نهايی و يكپارچه عبور داده باشد. «من» در متن وحید ضيايي، كليتی حاضر نيست. مدلولی ست كه انفجاری بزرگ را از سر گذرانده است و در آميزهای از دو ساحت خودآگاه و ناخودآگاه، دائمن دچار گمگشتگی و دگرديسی ست. «من» شاعر، «من» خواننده و «من»های روايتگر شعر، در اين دگرديسی یِ پنهانگر، از «خود بودن» رهايی می يابند و اين رهايی، مدلول متعالی یِ «هويت» را از بنياد فرو می ريزد.
گريز از«خود بودن»، شايد همان كنش رهايی بخشی ست كه پارههای متجانس و متناقض را در پهنهی متن، در كنار هم می نشاند، در هم فرو می برد و محو می كند تا باز در فرصتی مناسب «سفر» آغاز شود.
شعرِ وحید ضيايی، روايت سفری ست برای عبور و گذشتن از «متافيزيك حضور»، برای گريز از آن چه بودهايم، برای پيوستن به آن چه در آيندهای نامعلوم خواهيم بود (؟)، تا لذت حاصل از «ناتمام» در جانمان تكثير شود. اين گريز از هويت، مفهوم شعر را نيز دچار نوعی انتشار و گمگشتگی می كند. در واقع شاعر با كشف آن همه كه از آنِ او نبوده و هرگز نخواهد بود، به آن اندكی كه از آنِ اوست راه می برد.
شعر وحید ضيايی در بستر روايت شكل می گيرد. روايت كه گاه «منطقهی ممنوع» برای شعر ناميده می شود، در متنِ او، به آرامی در شعر متولد می شود، در سياليت اثر پخش می شود، در عمق فرو می رود و دايرههايی بر سطح آب باقی می گذارد. با اين حال شعريت متن زايل نمی شود و شعر بارور می شود. حضور روايت در پس پشت زبان و شكلگيری اش در رفتار با زبان، بر لذت متن می افزايد.
روايت وحید ضيايی، روايتی ست بر گذشته از پيچ و خمهای تو در توی عصر مدرن، گاه سرخورده، گاه سركش، با دلزدگی ها و اميدهايش ، تا «من» خواننده با واپاشی در «من»های پاره پارهی زبان، دستنايافتنی تر شود.
شعر او بر طنابی باريك قدم می زند، ولی تعادلش را از دست نمی دهد. به هر تقدير روايت در زير قدمهای او باريك و باريكتر می شود و ساحت متن عميق و عميقتر. رفتار شاعر با زبان، روايت را در سراسر شعر ذوب میكند اما ناپديد نمی كند.
آن چه افزون بر روايت در شعر وحید ضيايی، قابل تأمل است، آميزش سخنها و گفتمانهای نامتجانس در ساحت شعر است. شعرها به شعرـ متنها نزديك می شوند؛ به متونی «دورگه، چند رگه».
به گفتهی والتر بنيامين:«ما در ميانهی تحول بزرگ صورتهای ادبی هستيم. نوعی فرآيند ذوب كه طی آنها بسياری از تقابلهايی كه ما عادت كردهايم بر مبنای آن بينديشيم، دارند قدرت خود را از دست می دهند».
آن چه در پی اين امر در شعر وحید ضيايی، يافت نمی شود جدايی هايی ست كه افلاطون گفته است:«گفتمانهايی كه كار كشف و انتقال دانش را برعهده دارند، نبايد با گفتمان غيرمسئول هنر مخلوط شوند». ضیایی هوشمندانه اين «نبايد» را در ساحت شعر زير پا می گذارد. بنابراين شعر نيز می تواند تبديل به متنی ناخالص شود. متنی غيرقابل طبقهبندی، متنی در خدمت بی اثر كردن مركز خود، متنی سيال و ناتمام به دليل حضور غيرمنتظرهی نيروهای گريز از مركز.
وحید ضيايي با قرار گرفتن در بيرون از شعر، نگرانی اش را از شكلگيری قطعههای متناقض بيان می كند. حركت از ژانری به ژانر ديگر، از «من» به ديگر «منها»، از كانون زمان حال به نقطهيی ديگر در گذشته و نقطهيی نامعلوم در آينده.
يكي از مهمترين ويژگی های شعر مدرن، پيوندی ست كه شاعر معاصر بين مفاهيم و اشياء ايجاد كرد، چنان كه در شعر هيچ دورهيی به اندازهی شعر مدرن، به چنين وفوری ژانرها به درون شعر راه نيافتند. وحید ضيايی نيز، درِ شعرِ خود را به روی ژانرها باز می گذارد، منتها، ژانرهای به كار برده شده در شعر او، به كار برقراری ارتباطی معنايی نمی آيند. زيرا ژانرها، اين جا فقط نشانهاند و از برخورد ژانرها با يكديگر ساختی معنايی پديد نمی آيد. همان دم كه گمان می كنيم به مفهومی رسيدهايم، همهچيز از هم می گسلد و اين از هم گسيختگی، مرتب تكرار می شود . به اين ترتيب از يك طرف تار و پود شعر در لايههای فراوان بافته می شود، از طرف ديگر تعادلی كه با انفجار به هم خورده بود، بار ديگر نمايان می شود. اين انفجار- تعادل را در سطح واژهها حتا می توان جستجو كرد.
چنين است كه شعرِ وحید ضیایی چنان ابعاد گستردهيی می يابد، كه قائل شدن معنايی واحد را برای آن امكانناپذير می كند. يعنی انفجار، يك بار ديگر در روند معنايابی خود را نشان می دهد. مهم اين است كه ما در كدام سمت اين انفجار ايستادهايم و فاصلهمان با آن چه قدر است. اين انفجار در دل هر شعر رخ می دهد، و علارغم آن هنوز همه چيز را می بينيم كه در توازن كامل است. شعر بعدی، هميشه چيزی از شعر قبلی را در خود دارد. انگار در هر انفجار نطفهی شعر بعدی بسته می شود.
در شعر وحید ضيايي، آن وجود حفظ كنندهی عالم، منفجر شده است و تكههای حاصل از اين انفجار، همچون نشانههايی نمادناپذير به همهی اطراف پراكنده شدهاند. به اين ترتيب نه تنها بين نشاندهنده و آن چه قصدِ نشان دادنِ آن است، از همگسيختگی ديده می شود، بلكه نشانهها نيز از پذيرفتن بار معنايی سر باز می زنند. سخن از پذيرش نيستی نيست. هم حال، هم فراموششدگی، هم بودن، هم نبودن اين جا وجود دارد. تماميتی نه، كه تكه تكههای او؛ يكپارچگييی نه، كه آميزهيی از اين تكهها؛ «من» تك و تنها نه، كه حفظ «من» در «ديگری» وجود دارد و درك اين همه از پس پيوندی كه گويی فقط لحظهيی ميسر شده است و مگر نه كار شاعر جمعآوری یِ تكه تكههای آن انفجار بزرگ است در يك جا، و گره زدن آنها به يكديگر؟
پرسشی كه پس از خواندن و بازخواندن مكرر « سی و سه شعر عاشقانه» یِ وحید ضيايی مطرح می شود اين است كه شاعر در كجای اين شعرها ايستاده است؟ آيا او پشت هر واژهی هست و نيست ايستاده است يا تكه تكه شدن يك تماميت است و عدم امكان دوباره كنار يكديگر آمدن تكههای آن؟
اين نوشتار را با گفتاری از رولان بارت تمام می كنم: «چيزی كه باعث پيوند نويسنده يا شاعر با جهان می شود، انتخاب روش نيست، به عكس گريز او از اين انتخاب است. جهان الگويی از پيش ساخته و پرداخته نيست. علت وجود ادبيات همين است.»